جستجوگر پیشرفته
موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
داستان خرسی که می خواست خرس باقی بماند
خلاصهي داستان:
درختان برگ می ریختند و غازهای وحشی رو به جنوب پرواز می کردند. سردی باد خرس را می آزرد. او یخ کرده و خسته بود.
بوی برف را در هوا شنید و به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت.
در لانۀ گرم خود به خوابی عمیق فرو رفت. خرسها در تمام طول زمستان می خوابند.
روزی حادثهای اتفاق افتاد آدمیانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربین و ارّه آوردند و درختان را یکی پس از دیگری بریدند. سپس ماشین و جرثقیل آوردند تا در دل جنگل یک کارخانه بسازند. وقتی بهار فرا رسید، خرس از خواب بیدار شد. غار او اینک زیر کارخانه بود.
خرس از غار بیرون آمد، با تعجب به کارخانه زُل زد. در همین لحظه نگهبان کارخانه جلو دوید و داد زد: اوهوی، عمو! چرا آنجا بیکار ایستادهای؟
خرس گفت: معذرت می خواهم از حضورتان، آقا ولی من یک خرسم.
نگهبان داد زد: یک خرس؟ تو هیچی نیستی مگر یک کارگر تنبل و کثیف. او آن قدر عصبانی بود که خرس را برد پیش رئیس کارگزینی، خرس در نهایت ادب به رئیس کارگزینی گفت من یک خرسم، آقا. رئیس کارگزینی
...ادامه مطلب
امتیاز : |
نوشته شده در شنبه 1392/09/30 ساعت 23:29