جستجوگر پیشرفته
موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
روزي و روزگاري در زمانهاي قديم مارگيري زندگي ميكرد. مارگير به كوه و دشت و صحرا ميرفت، مار ميگرفت و آنها را به طبيبان ميفروخت تا از زهر مارها دارو بسازند. گاهي اوقات مارگير با مارهايي كه ميگرفت در روستاها و شهرها ميگشت، بساط خويش را ميگسترد و براي مردم نمايش ميداد. مردم هم پس از تمام شدن نمايش سكهاي به مارگير ميدادند و او با اين سكهها روزگار ميگذرانيد. روزي از روزهاي زمستان پر برف مارگير به سوي كوهستان راه افتاد تا مار بگيرد. در دل كوهستان پر برف راه ميرفت، ناگهان اژدهاي مردهاي را كه جثهاي عظيم داشت، ديد. نخست خيلي ترسيد و گمان كرد اژدها خواب است اما وقتي دقت كرد فهميد جان در بدن ندارد. همينطور كه اژدهاي مرده را نگاه ميكرد، با خود انديشيد و گفت اين اژدها جان ميدهد براي نمايش در برابر مردم. آن را در ميان مردم ميبرم و ميگويم آن را با همين دستهاي خودم كشتهام. آن وقت با ديدهي احترام به من خواهند نگريست و ميگويند عجب مارگير شجاعي. اگر ديو هم در برابرش سبز شود ذرهاي نميهراسد.
آري مارگير دلش را خوش كرد به كار بزرگتري كه انجام نداده بود. نفسنفسزنان اژدهاي بزرگ را در
...ادامه مطلب
امتیاز : |
نوشته شده در چهارشنبه 1392/11/02 ساعت 22:02