جستجوگر پیشرفته
موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,
پهلوان پنبه
یکی بود یکی نبود پیرزنی بود که از دار دنیا فقط یک پسر داشت. اسم این پسر حسنی بود، پیرزن پسر خود را خیلی دوست داشت، اما افسوس که حسنی تنبل و بی عار و پر خور و بی کار بود! حسنی آنقدر خورده بود که مثل یک غول شده بود، به خاطر همین هم «پهلوان پنبه» صدایش می کردند. پهلوان پنبه صبح تا شب می خورد و می خوابید، دست به سیاه و سفید هم نمی زد. پیرزن هر چه نصیحتش می کرد فایده نداشت که نداشت، بالاخره پیرزن از تنبلی و پرخوری حسنی جانش به لب آمد. یک روز که حسنی از خانه بیرون رفت
پیرزن در را بست و دیگر به خانه راهش نداد. حسنی گریه و زاری و التماس کرد، ولی پیرزن در را باز نکرد که نکرد. حسنی مجبور شد سر خود را پائین بیندازد و راه بیفتد و برود. رفت و رفت تا به یک درخت رسید زیر درخت نشست از زور خستگی، چشم های خود را بست و خوابید، توی خواب یک سفره پر از غذا را دید. حسنی خواب بود که
...ادامه مطلب
امتیاز : |
![پهلوان پنبه پهلوان پنبه](https://rozblog.com/temp/fafun/dot2.gif)