جستجوگر پیشرفته
موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,
مجسمه و سنگ کف
توی یه موزه معروف که با سنگ های مرمر زیبا فرش شده بود مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود که مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدنش به انجا می امدند
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :این ؛ منصفانه نیست چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ، ما هر دو یک تکه سنگ بزرگ توی معدن بودیم مگه نه ؟
این عادلانه نیست من خیلی شاکیم !
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟
سنگ پاسخ داد :
آره ،آخه ابزارش به من آسیب میرسوند .
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم .
مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد : ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه و به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم
مطمئن بودم در پی این رنج ، گنجی هست .
پس اجازه دادم هرچی میخواد ضربه بزنه، بتراشه و صیقل بده و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزاراش به من میزدن رو به جون خریدم و هر چی بیشتر می شدن بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم .
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه
...ادامه مطلب
امتیاز : |
نوشته شده در جمعه 1393/05/03 ساعت 0:54