جستجوگر پیشرفته
موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
داستان پرواز کن! پرواز!
خلاصهي داستان:
برّه کوچولو گم شده بود و بچهها خیلی ناراحت بودند. دیروز بعدازظهر، وقتی بچهها با گله برگشتند، برّه همراه آنها نبود. پدر، بچهها را آرام کرد و برای پیدا کردن بره از کلبه بیرون رفت.
مرد کشاورز به طرف درّهای که آن نزدیکیها بود راه افتاد. با دقت دوروبر را نگاه کرد. ولی هیچ نشانی از بره کوچولو نبود.
مرد کشاورز از درّه گذشت و به جنگل انبوهی رسید. میان درختان، اطراف تپهها را هم گشت، ولی هیچ نشانی از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز به کوه بلندی رسید، از دامنه کوه بالا رفت. هراز گاهی می ایستاد و برّهاش را صدا می کرد، خبری از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز همچنان که از کوه بالا می رفت به شکافی رسید که آب از میان آن جاری بود. به سختی از شکاف بالا رفت تا به صخرۀ بزرگی رسید. ناگهان منظرۀ عجیبی دید: یک بچه عقاب که به نظر می رسید تازه سر از تخم درآورده است. آنجا افتاده بود. مرد کشاورز با سختی خود را به بچه عقاب رساند و او را میان دستانش
...ادامه مطلب
امتیاز : |
![پرواز کن پرواز کن](https://rozblog.com/temp/fafun/dot2.gif)