جستجوگر پیشرفته






Image result for ‫داستان‬‎

چه کسی می تواند مانع پیشرفت شما شود؟

 

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:

(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.

آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))

زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.

زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستان های کوتاه , داستان آموزنده , پیشرفت در شغل , زندگی موفق , نفرت و کینه , ینه توزی،دشمنی ,
داستان های کوتاه و آموزنده نوشته شده در چهارشنبه 1398/04/19 ساعت 14:43

موضوع : داستان های آموزنده و مقاله , ضرب المثل ,

معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند چون روزی چند بر این حال بود ، کسری، کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان .بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و بکار می برم و چنین که میبینید مرا نیکو میدارد.

گفتند
آن معجون را شرح بازگوی ،که ما را نیز هنگام گرفتاری بکارآید


گفت: آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل

دوم آنچه مقدر است بودنی است

سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست

چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم

پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد

ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.



امتیاز :

برچسب ها : داستانک , داستان آموزنده , داستان های کوتاه و اموزنده , قصه های زیبا , داستان های شنیدنی و کوتاه , داستان انوشیروان , ماجرای کسری و انوشیروان ,
داستان های آموزنده نوشته شده در شنبه 1395/06/13 ساعت 15:43


لینک دوستان
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به moalleman می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است .