جستجوگر پیشرفته
موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
خلاصـــهي داستــــان
صبح بهار بود. تپههادر زیر آفتاب گرم نفس می کشیدند. درختها لباس سبزشان را به تن کرده بودند و پروانههااز دامن گلی به روی گل دیگر می پریدند.
جغد، ترسان از نور آفتاب، می پرید تا خود را به آشیانهاش برساند.
از بالا که نگاه می کردی درختها مثل قارچهای سبز به چشم می آمدند.
شب، که ماه می تابید، درختها با هم حرف می زدند. از سختی زمستانی می گفتند و از اینکه خداوند بار دیگر به آنها زندگی بخشیده، خوشحال بودند.
یک روز باد تندی آمد. باد از جاهای دور دست، از سرزمینهای دیگر. با خود یک تخم نی آورد. دانه نی به زمین نشست و خاک روی آن را پوشاند.
باران آمد و بعد آفتاب، زمین را گرم کرد. دانه نی در زیر خاک سبز شد و ساقهاش سر از زمین بلند کرد.
جانوران دشت که تا آن روز ساقه نی ندیده بودند، با تعجب نگاهش می کردند.
هوا، کم کم گرم شد و تابستان از راه رسید. گلها تشنه شان بود، در این آرزو که باران ببارد، اما باران دیر کرده
...ادامه مطلب
امتیاز : |
نوشته شده در چهارشنبه 1392/08/01 ساعت 23:42