جستجوگر پیشرفته
موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
داستان خفاش ديوانه
خلاصه داستان: روزي روزگاري، خفاشي بود كه همه چيزهاي دور و برش را وارونه ميديد. خفاش براي اولين بار وارد جنگل شد. جغد دانا ميخواست براي خوشامدگويي به خفاش هديهاي بدهد. وي از حيوانات جوان جنگل خواست بروند و ببينند خفاش از چه چيزي خوشش ميآيد.
خفاش گفت دوست دارم يك چتر داشته باشم تا وقتي باران ميآيد پاهايم خيس نشوند.
بچه فيل گفت: چتر نميگذارد سر خيس شود نه پا.
بز كوهي گفت: هر كس ممكن است اشتباه كند. آنها يك چتر نو به خفاش هديه دادند.
خفاش گفت: خوشحالم كه به من چتر داديد. چون همين حالا در آسمان زيرپايم ابر سياهي را ميبينم كه ميخواهد ببارد.
بچه زرافه خنديد و گفت آسمان بالاست نه پايين. خفاش باز هم حرف خنده دار ديگري زد. اگر باران شديد
...ادامه مطلب
امتیاز : |
![خفاش دیوانه خفاش دیوانه](https://rozblog.com/temp/fafun/dot2.gif)
توسط : شهرام دستجردی