جستجوگر پیشرفته
موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
داستان درخت بخشنده
خلاصهي داستان:
روزی روزگاری درختی بود که پسرک کوچولوئی را دوست می داشت پسرک هر روز میآمد و برگهایش را جمع می کرد، و از آنها کلاه می ساخت از تنهاش بالا می رفت، و سیب میخورد پسرک هر وقت خسته میشد زیر سایهاش میخوابید او درخت را دوست میداشت و درخت نیز بسیار خوشحال بود اما زمان میگذشت، و پسرک بزرگتر می شد و درخت هم با بزرگترشدن پسر اغلب اوقات تنها بود.
یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت: پسر از تنهام بالا بیا، با شاخههایم تاب بخور، سیب بخور و در سایهام بازی کن
پسرک گفت: من دیگر بزرگ شدهام، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی و کاری داشته باشم
درخت به دوستش گفت: من پولی ندارم من تنها برگ و سیب دارم سیبهایم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت
پسرک از درخت بالا رفت، سیبهایش را چید و برداشت و رفت
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد و گفت از تنهام بالا بیا
پسر گفت: آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. من خانهای می خواهم که خودم را در آن گرم نگاه دارم، زن و بچه می خواهم می توانی به من خانه
...ادامه مطلب
امتیاز : |
نوشته شده در شنبه 1392/12/24 ساعت 0:03